۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

آدم که نباید مثل همیشه باشد ...باید گاهی دلش بگیرد اصلا دلگیر شود دلش تنگ شود دلش گشاد شود دلش کفش شود یک ورد بخواند دلش خوب شود با دل درد بخوابد بیدار شود دلش را به پارک و سینما ببرد دلش بسوزد برای دلش بستنی بخرد شال بخرد خلاصه باید اصلا آدم اهل دلی باشد اصلا همیشه حکم دل باشد چه داشته باشی چه نداشته باشی.

دلم گرفت دلم شکست نمیدانم چرا ..ابلهانه است ..بارچندمیست که این اتفاق می افتد واقعا نکند من باعث شده ام این اتفاق برای یکی دیگر هم بیافتند..چقدر اتفاق غم انگیزیست که کسی با تو مهربان باشد به خاطریکی دیگه، دوستت داشته باشد به خاطر یکی دیگه بخواهدت به خاطر یکی دیگه به تو سلام کند که حال یکی دیگه را بپرسد که بپرسد او کجاست چرا نیست.انگار تو اصلا نیستی انگار نباید باشی و اصلا خلق شده ای که بشوی سکرتر او.معادله نیست که نامعادله است آن هم از آن ها که یا جواب ندارد یا همه جور عددی جوابش است ..بعد که یهو میزند به سرت و جواب نمیدهی دیگر میشوی آدم بده یهو باهات قطع رابطه میکنند بعله این است دیگر نمیشود کاریش هم کرد بالاخره تو دیگر از درجه اعتبار ساقط شده ای از آن اول هم چیزی نبوده مثل همیشه ولی خب دلت میسوزد دیگر یعنی تو لیاقت نداری برای خودت سلام بشنوی؟

همینست که سالی به دوازده ماه تو مسنجر پیدام نمیشه از بس زیادند آدم هایی که با روابطت کار دارند مثل اس ام اس های تبلیغاتی میماند با ذوق و شوق گوشی را برمیداری اما دریغ از اینکه هیچ کس دوستت نداشته ..لعنت به این احساسات که یهو میزنه بالا اعصاب دیگه واسه آدم نمیزاره

من جایگزین خوبی برای هیچ کس نیستم...دوباره شدم درخت وسط خیابون که هرکی هر وقت دلش بخواد میاد از شاخه هاش میره بالا

ناراحتم...خواب هایی که دوستشون ندارم ...آدم هایی که باید باشن و نیستن آدم هایی که نمیخوان باشن و هستن ... اصلا دیگه بحث سر آدم ها نیست همه چی بهتره دوری و دوستی باشه ..اصلا همه دور باشن هیچ کس نزدیک نباشه. آخه من جنبه این همه نزدیک بودن آدم ها رو ندارم ...سردیم میکنه شاید هم گرمیم میکنه خلاصه که حالم خراب میشه . برو عقب ..جلو نیا دوست ندارم کسی نزدیک باشه که بخواد یه روز دور بشه دوست ندارم باشی از همون اول.

سخته ولی ممکنه همه چی همین طوره هرچیزی که فکر میکنه نمیشه در واقع خیلی سخته ...دارم می میرم ..سرگیجه حال خراب ..هیچ کس هم نمیدونه چمه ..به درک اصلا مگه مهمه ..قرار هم نبوده مهم باشه .

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

سلام
واقعا حس میکنم دارم به وبلاگ قبلیم خیانت میکنم اما این تنها راهیه که برام مونده. تنها راهیه که از اون پوسته ی سنگین و فولادینی که دورم کشیده شده فرار کنم و بتونم نه مثل یه پروانه حداقل در حد یه سنجاقک آزادی داشته باشم گرچه معتقدم سنجاقک ها هم به اندازه کافی آزادی دارن که از زندگیشون لذت ببرن.
خیلی سخته این سکوت...خیلی خیلی سخت.باورنکردنیه که من نگران یه نفریم که مطمئنا اصلا تو ذهنش منی هم وجود نداره اما این کار همیشم بوده. و همیشه آدم هایی بودن که از این کار من ناراحت بشن و خوششون نیاد.
میدونی اینجا خالی از سکنه است و من هرچقدر دلم بخواد میتونم توش حرف بزنم بدون اینکه نگران خواننده هام باشم. یه جورایی توی وبلاگ قبلیم نگفتم که میخوام درش رو ببندم چون دلم نمیخواست حتی کسی بدونه دارم چی غلطی میکنم.
وای هنوز هم فکر خیلی چیزها دیوونم میکنه .فکر اینکه هر دفعه ایکه تو آینه نگاه میکنم هیچی نمیبینم. یعنی هیچ چیز خوبی نمیبینم و فقط یه دختر زشت میبینم که جلوی آینه وایساده و داره سعی میکنه لبخند بزنه.و فقط سعی میکنه لبخند بزنه.
توی همه ی زندگیم همش روی یه مرز حرکت کردم...مرز بین یه دختر خیلی خیلی آزاد و یه دختر مقید به اصول و عقایدش و چارچوب هاش.همیشه برام سخت بوده خودم رو در یک قالبی قرار بدم یا کسی رو پیدا کنم که مثل خودم باشه.همونجور که هنوزم کسی رو پیدا نکردم که این همه درگیر باشه. دلت بخواد مذهبی باشه اما عرزشی نباشی. دوست هات شبیه خودت نباشن و تو همیشه مجبور باشی خودت رو شبیهشون کنی تا یه دوست داشته باشی و از تنهایی دق نکنی اما تا به خودت میای میبینی هنوزم تنهایی.و هیچ وقت نیست که تنها نباشی. یه عمر یه کسی رو دوست داشته باشی که به بدترین نحو ممکن ولت کنه بره و تو از اون موقع به بعد مجبور باشی نقش آینه عبرت مردم رو بازی کنی . آدم هایی که هر چند وقت یه بار از سر ترحم میان سراغت و ازت میپرسن حالت خوبه؟
دوستی های اینترنتی که هیچ معنی ای ندارن همش برای تفریحه ولی گاهی آزارت میده که یه نفر چرا باید این همه به نظرت اهمیت بده اما درون خودت باید مطمئن باشی که باز هم هیچ معنی ای نداره.
طرف چندین ماه تو همه ی ساعت های سختیت سعی کنه کنارت باشه و تو باید باز این رو در نظر داشته باشی که این هیچ معنی خاصی نمیده و یه روز برسه که خیلی جدی بهت بگه من علاف تو نیستم و تمومش کنه.این سخته.اینا همه سخته ولی من هیچ شکایتی ندارم.فقط دیگه حرف نمیزنم.دیگه هیچی نمیگم.فقط نمیخوام دیگه چیزی بگم که کسی بشنوه.
دوستی که تو صورتت برگرده بگه هدف من این ترم این بوده که معدلم از تو بیشتر بشه و تو یهو هورری دلت بریزه که یعنی چی؟ یعنی من الان رقیبم؟ یعنی من یه خط کشم که مردم خودشون رو باهام اندازه بگیرن و سعی کنن ازم بالا برن؟ و فقط بتونی لبخند بزنی. و فقط بتونی لبخند بزنی و فقط بتونی لبخند بزنی.
خیلی سخته یادگرفتن این قضیه که باید کسی رو دوست نداشته باشی، باید یاد بگیری به کسی نگی چه خوبه ، باید کسی خوب نباشه ، نباید جلوی کسی خودت باشی چون خودت خیلی خوبه و طرف ممکنه فکر دیگه ای دربارت بکنه. خسته ام از تمام این حرفها. از این آینده که معلومه چجوریه ... از اینکه قراره من برای همیشه تنها باشم و نمیشه هیچ جوره عوضش کرد .
از این صورت از این قیافه از موهام از دست هام .....
از اینکه یه ترم با تمام وجود زحمت کشیدم و نتیجه اش رو اصلا ندیدم و این برام اثبات کرد که به هیچ دردی نمیخورم که باید برم بمیرم ... که باید برم بمیرم که بهترین دوستم بعد پنج سال بهم انگ ترحم زد و رفت که باید برم بمیرم که تو خونه هیچ کس نیست که دوستم داشته باشه ... که باید برم بمیرم که تو این دنیا به این بزرگی یکی رو ندارم که این حرفها رو بهش بزنم.
که میترسم از تنهایی
که متنفرم از این زندگی
که همینه که هست و من شکایتی هم حتی دیگه ندارم.
که منم و لپ تاپم ... که منم و کتابام.... که منم و من

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

Today

Well

Why I come here to write?

Isn't it easier for me to write in farsi and skipping this trying of splitting myself in English?

I don’t know why but maybe because I don’t have another place to go and say my words and talk and talk and become safe from other people that come to your blog and Know you and try to say something about you or think about your personality and why you write like this and comment and say: Hello bahareh , why do you write like this? Are you OK?

SO maybe because I know that no one come here I write.

I want to talk about today. Maybe not really today, maybe about my best friend that these days he becomes really sad and I don’t know how I can solve his problem and try to make him happy. When I see him like this I become sad but try to show myself smiley and try to laugh and tell him joke or something funny to make him happy but these days I think something special run with him. When you see his eyes you can see tears in it and he just try to smile behind me. I wish that I could calm him and make him relax. But I just can sit behind him and say: hey what happen to you? And he says: I don’t know, really I don’t know, promise. But you can't believe

Nothing more

Again I will ask you but I know I don’t here the answer that I want and you just look into my eyes and say nothing…